یک مثنوی چاپ نشده از: علی رضا پنجه ای
شب به شب آرام جانم می رود
گوئیا از تن روانم می رود
گاه گاهی خسته از ما می شوم
با سکوت خویش تنها می شوم
گفت و گو با قاب خالی می کنم
با دو چشمت لن ترانی می کنم
نیک می دانم که با من نیستی
لیک یک امشب بگو با کیستی
بغض اندوهی گلوگیرم شده
عشق بازی هم کمی دیرم شده
تا که شب در چشم تو بیتوته کرد
آتش عشقت مرا دل سوته کرد
دل مرا پایان نگیرد هیچ دم
تا به ذکرت بر نگیرم هیچ دم
با تو شبها حال و روزی داشتم
سینه ی پر ساز و سوزی داشتم
تا سحر ذکرم به جز نامت نبود
هر چه بودی چشم جان آن می نمود
اشک ریزانم چو شمعی از فراق
نیست حتی شرح درد اشتیاق
کی توانی وا رهی از دام عشق
گم شوی در کوچه ی بی نام عشق
قصه ی هجران و شب آمد پدید
هر که او طاقت ندارد هیچ دید
چشم خواب آلوده به باشد بخواب
تا نبیند هیچ چشم آفتاب
نک که در خواب آمدی تعبیر چیست
گو که این تعبیر را تدبیر چیست
سهم ما از این جهان رنگ رنگ
چیست آیا پاسخ آئینه سنگ
ای دل شوریده تنها تر شدی
عاقبت با جمع منهاتر شدی
صحبت امروز و فردا نیست نیست
کس نمی داند که فردا زآن کیست
جمله می دانند این دل بی دل است
بی دلی کار دلی بی حاصل است
کاش با بی دل قراری داشتم
بر سر کویش گذاری داشتم
می شنیدم کو مرا می گفت زود
عاشقی هم راه و رسمی کهنه بود
آخر ای عاقل کجا مجنون شدی
با کدامین سحر وکی افسون شدی
کاشکی ای دل تو غافل می شدی
از جنون عشق عاقل می شدی
صحبت عاقل کجا مجنون کجا
گنج بی پایانی قارون کجا
حالیا ای دل تو تنها تر شدی
نک که با جمعی تو منهاتر شدی
کی توانی وارهی از دام عشق
گم شوی در کوچه ی بی نام عشق
قصه ی هجران و شب آمد پدید
هر که او طاقت ندارد هیچ دید
چشم خواب آلوده به باشد بخواب
تا نبیند هیچ چشم آفتاب
شب به شب آرام جانم می رود
گوئیا از تن روانم می رود