پیام، چامکی از علیرضا پنجهای
رشت ِ من
بیتو هرگزم!...
۱۶ اسپند۱۴۰۰
#علیرضا پنجهای
رشت ِ من
بیتو هرگزم!...
۱۶ اسپند۱۴۰۰
#علیرضا پنجهای
می...روم
که
نهبمیرم
۱۷ اسپند۱۴۰۰
#علیرضا پنجهای
مهمان ناخوانده
بهار آمده و من
مراقب خطهای میزانالحرارهام
نگران وزن لرزهایام استم
سنبلها عطر کدورت و افسردگی از خانه زدودهاند و من فکرِ زخمهایام استم
《همیشهبهار》ها مانند پروانه
با باد خنک نوروزی پر پر بازی میکنند
و من به پرهای کلاغیِ این خرچنگ ناخوانده فکر میکنم
بهار گیلان اما با این همه دردادرد
هنوز بهار گیلان است
و مرا با خود میبرد
تا دوردستهای دبستان رشیدی
تا کوچهچهرزادِ همیشه پر از زندگی
_گر چه با دستهای تنگ_
تا بغل گرفتن عروسِ خانه
و بهقول مامان
با کون در باز کردن و
با جفتک بستنهاش
بهار آمده و من جرات ندارم نلرزم
بیرون بهمن با سردی ناخواندهاش
دستش را گذاشته تا بهار از سرما بهخود بلرزد
اینجا گیلان ماست
چه بلرزم
چه بهتبم
اینجا خاطرههای شاد فقط
ثبت خاطرهها میشوند
میروم پیِ دردم
پی خودم
بهار همچنان بویِ نوروزِ در من است
بوی اسکناسهای نو
آنقدر آجیل خوردن که دل پیچه بگیریم
بوی بچههای آبجی زری
از چهارشنبهسوری تا سیزدهنوروز شلوغی خانه
و بوی غذای مامان
با داستانهای زندگیش در
آوج و ماسال و ساوه
آمل و تبریز و خلخال
این زندگی
این بهار و نوروز
در من و ما تا هست
همیشه بهار و سنبل هست
۴ پروردین۱۴۰۱
علیرضا پنجهای
میروم
که
نهبمیرم
۱۷ اسپند۱۴۰۰
#علی_رضا_پنجه_ای
دکتر نادر مسلمی،آیا چامک یک شعر روایی است، یعنی روایتی است که راوی نقل می کند؟
وضعیت اتمیک ماهیتن رخصت روایت کلان نمیدهد، اما تحلیل و هرمنوتیک متن و بینامتنیتش گاه اگر چه در چند کلمه خود روایتی کلان از متن در پی خواهد داشت. با این همه ذات چامک با روایت منافات ندارد، منتها تحلیل مشخص از شرایط مشخص باید داشت. از کودکی در بارهی نقاشیاش پرسیدم پس آدمهای این خونهی کجا هستند، چرا نکشیدی، گفت دودکشها را نگاه کن دارند دود میکنند، پس آدما تو اتاقها هستند. ذهن یک کودک را ببینید چهگونه از خرده روایت کلان روایت رصد میکند، بازگویی هنری و خلاقانه و نمادین بینامتنیت آن نقاشی همچو روایت در چامک خاص است.
#،علی_رضا_پنجه_ای
۸ پروردین ۱۴۰۱
نوروزتر از بهار یعنی که تویی
آرامترین کنار یعنی که تویی
وقتی که مرا نشاط از بود تو بود
آرامش این قرار یعنی که تویی
۱۶اسپند ۱۴۰۰
#علی_رضا_پنجه_ای
#چامک قدمایی
مورچه
مورچهای میان حروف چرخ میزند
چرخ میزند
میزند خودش را
به 《در》 و 《دیوار بند》
میزند خودش را
به قطرههای 《عسل》
مورچهای تنها
پسمانده از صف رفقا
پناهیده به شاعر تنها
گشتاگشت لابهلای سطرها
کول کرده
《برشی از ستارهی هذیانی》 را
میبرد که ببرد کجا؟
مورچهی کوچولویِ
خانهی کوچک ما
۵ اسپند ۱۴۰۰
#علی_رضا_پنجه_ای
https://www.instagram.com/p/CaXC3uIKT7N/?utm_medium=copy_link
گویه:
چامک نیازمند ابرهوش است، چامکاندیشان این را بهخاطر داشته باشند.
اول اسپند ۱۴۰۰
#علی_رضا_پنجه_ای
دکتر نادر مسلمی: چگونه چامک را نقد کنیم و در نقد به چه مقولههایی باید دقت کرد و اساسا بر چه اصولی چامک را می توان نقد و بررسی نمود؟
نقد هر آفرینه بر اساس دیتاهای خود آفرینه و با نه یک سنگ محک همهکاره صورت میپذیرد، با این تاکید میتوان گفت که هر آفرینه سنگ محک خود دارد، مقولهی نقد دانش و مطالعات همهجانبه میطلبد، و جَنَمی خودبسنده میخواهد، لزومن تحصیلات آکادمیک از کسی منتقد بار نهمیآورد، کارشناس چرا ، یعنی بر اساس گواهینامهی صادره میتوان اینجا و آنجا مدعی برخورداری از تحصیلات مرتبط شد، اما این گواهینامه مانند بسیاری از عزیزانی که تصدیق رانندگی دارند اما لزومن دارای تبحر در رانندگی نیستند، پس تحصیلات و حتا مطالعهی آزاد مبشر منتقد ادبی نیست، البته مطالعه، سطح و دید هر آدمی را ارتقا خواهد بخشید، اما منتقد شدن جَنَم و جوهره و استعداد مورد لزوم خود را میطلبد؛ با این پیشاسخن خواستم بهافزایم، ادبیات از زمره علوم انسانیست و ساز و کارش با علوم نظری تفاوت ماهوی دارد، در کار نو بر خلاف قالبهای سنتی که پیشتعریفی دارند برای نقد و بررسی خود چه به لحاظ آرایههای لفظی و چه معنوی و مباحث پیرامون علم عروض و قافیه، در انواع شعر منثور همان آفرینه مصالح خاص سازهی خود را در اختیارتان قرار میدهد، هم از این رو در خروجی آفرینهی تولید شده میتوان دید که در کمیت و کیفیت تا چه قدر آفرینشگر توانسته آفرینه را به 《اثر》 ارتقا دهد، ورنه هر آفرینه لزومن بدل به اثر نمیشود. مطالعات همه جانبه در انواع ادبی، تاریخ و سیر تطور تاریخ تمدن، فلسفه، بهرهی کارآمد از آفرینهها در رشتههای متنوع، ارتقای سطح زیباشناسانه، شناخت انواع هنر و ادبیات دورههای حیات بشری و صرف تمامیت زندگی و گذشتن از لذت زندگی عادی مردم و حصر خانگی خود، و رنجهای بسیار که در کفهی نگاه معمول جز جنون نامش را چیز دیگری نمیتوان نهاد، همه و همهی زندگی تو عصارهیاست که این معشوقهی تمامیتخواه _شعر_از تو میستاند، در قیاس با آنها که زندگی عادی میکنند، گیر آدم چیز قابلی نمیآید، مگر که با محک و عیار جنون بتوان به سنجهاش گذاشت. نقد بی شناخت این همه امکان ندارد. کار شاعر سیاحت و مطالعهی بیرون و درون خود است، از رمان تا سیننا، تا عکس و نقاشی تا موسیقی و نجوم و فلسفه و الی ماشاءالله، شاعر مولدی وسیعالطیف و جامعالاطراف است، همهی اکتسابات او و معلومات متخذه ذرهای بی جوشش درونش در خلق 《اثر》 موثر نخواهند افتاد. نقد در مداومت این همه رنج است که به بار خواهد آمد. در واقع توفیق خاص رفیق رفیق هموست ولا غیر. در نگاهی گذرا شما با مطالعهی مبانی نظری مطروحه و مطالعات بینارشتهای ، و در محک با عیار الگوها خواهید توانست به نگاه چالشگر معطوف شوید و چون نقد برآیند فلسفیدن است و فلسفیدن یعنی چالشگری و ظن به همه چیز ، بنابراین با ارتقای سطح آگاهی در مبانی نظری و نمونهها و مطالعهی متون و گفت و گوهای نخبگان خواهید توانست گوش هوش خود را به فربهگی چالشگرانه نزدیک بگردانید. هر چامک به شما میگوید که با توجه به مصالح در اختیار و امکانات نیز چهقدر توانستهاید هوش را به فربهگی هوش نخبهگان نزدیک گردانید.
#کارگاه_چامک
۲۱ دی ۱۴۰۰ #علی_رضا_پنجه_ای
روزنامه اعتماد
کد خبر: 179577
تاریخ خبر: ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۳ دي
شرح ديداري با رحمت موسويگيلاني ،عليرضا پنجهاي
روزنامه اعتماد ص اول و ص 11، پنج شنبه 3 دی 1400- علی رضا پنجه ای
رحمت موسوي گيلاني، شاعري كه هنوز بغض شاعران پارسي را از دربار هند مي شكوفاند، ديرسالي است كه بيماري نتوانسته گُل گونه هايش را زرد كند؛ اما و اما و اما اندوهي خانگي را مي شود در اعماق نگاهش ديد. منزل دخترم بودم، نزديكي هاي منزل رحمت كه مونيتور گوشي نام رحمت موسوي گيلاني را نماياند و صدايش كه انگار خستگي شاعرانه ام را تگ كرده باشد، گفت: زنگ زدم كه از تو بي خبر نمانم و حالي بپرسمت؛ احساس شرمندگي گويي همچو دلو آبي از پشت گردن تا قوزك پايم را خيس كرده باشد، سراسر هيكلم را فرا گرفت. ادامه داد: پنجه اي جان راستي اين تلويزيونم نه مي گويد و نه روشنم مي دارد؛ ناگزير تلويزيون قديمي اتاق همسرم را موقتا به كار گرفته ام از آن هم سر در نمي آورم. كمي با او مرور كرديم دكمه هاي كنترل از راه دور تلويزيون قديمي اش را؛ با خود گفتم تو كه تعميركار نيستي كه ناگاه ياد شعر نيما افتادم: <<ياد بعضي نفرات روشن ام مي دارد>> و از نيما نامي كه به او ربط مي يافت نه به شعرش به خاطرات و مراودات ادبي اش مفري جستم؛ ها! نيما! نيمايي كه همو در دهه سي ردش را از گاراژ رودباررو (لوان تور) [رشت] گرفته بود تا هتل فردوسي، روبه روي مسجد جامع -در خيابان شريعتي كه زماني دفتر نخستين شوراي شهر پسا انقلاب شده بود- و بعد آورده بود با ناماياد عاليه خانم و شراگيم نوجوان، منزل خود تا ميزبان شان باشد. او را در اين كار ناماياد بهمن صالحي، جعفر كسمايي و البته مرادش ناماياد كاظم غواص، همراهي كرده بودند. باري... ديدن رحمت مرا فرصتي رها در تعليق بود كه بالاخره محقق شد و به سرانجام رسيد. اول گفتم، ببينم كدام تعميركار را توسط دامادم كه مهندس عمران است و با تعميركاران در ارتباط، مي توانم معرفي كنم.
درنگي در خود سبب آمد تا با خود بگويم حالا برو ببين شايد مورد جزيي بود و خودت از پس اش برآمدي. در واقع با تغيير رنگ و وضعيت قابل مديريت بحران پاندومي قرن، فرصتي فراهم آمده بود تا خاطرم را از عذاب اين تاخير ناگزير به واسطه اين ويروس بدقلق، برهانم؛ اگر چه چارچوب ورودي خانه شاعر مشكل داشت و خوب چفت نمي شد و چون ديد هر كاري مي كنم در بسته نمي شود و خودش هم كه قلق در را مي دانست، موفق به چفت كردن در ورودي عمارت ويلايي نشد. براي رفع نگراني ام گفت پنجه اي جان، تو برو به سلامت، من به دامادم زنگ مي زنم يك كاري مي كند. نگران نباش. او با اين دست مشكلات روزانه و تنهايي من غريبه نيست.
اين پا و آن پا كردم آخر در كه چفت نمي شد <<سورت سرماي دي>> هم داشت به قول اخوان <<بي دادها مي كرد>> و سوزش مي آمد داخل خانه؛ هم از اين رو دلم آرام نمي گرفت و خاطرم در گرو اين صحنه آخر -نگران و آزرده - باقي مانده بود؛ چشم هاي رحمت اما گام هاي نگران مرا آنقدر پاييد تا در حياط چفت شد و در گرگ و ميش كوچه گم شدم. نمي شد از فكرش آرام بگيرم، پشت فرمان ريو لكنته ام ياد ناماياد همسر شاعر افتادم كه بازنشسته ارشاد بود و به رغم اينكه به قول گيتي خانم همسر ناماياد صالح پور، احتياط مي كرد، در وضعيتي غيرقابل پيش بيني دچار بيماري پاندومي قرن شده بود، عجبا همسرش كه بود هر به چندي تماسي مي گرفت و من توسط مراوداتم، مشكلات شان را رفع مي كردم. حال فقدان او را مي شد به خوبي احساس كرد. به واقع نامربوط نرانده اند كه خانه بي زن همچو خيمه اي است كه ستون ندارد. باري... دوست دامادش خودش را به استاد رسانده بود و مشكل هم از پريز برق بود كه موقتا حل شد. با خود چند كتاب از انتشارات دوات معاصر برده بودم برايش؛ نيز از نصيرا و هرمز. كتاب نشر نگاهم را نداشتم چون همان اوايل تمام شده بود يا كتاب نشر مرواريدم را تا ببرم برايش.كاش مسوولان اين شهر به جاي در اختيار كردن تابوت ما و چند عكس يادگاري با جسد ما در مراسم تشييع و تدفين، كارشناسي را مي گماردند تا هر به چندي احوالي از شاعران و داستان نويسان شهر بگيرند. اين چند صباح عمر هم گذشتني است اما به خاطر بسپاريد آنچه تاريخ از ما خواهد نوشت، بخشنامه ها و دستورالعمل هاي شما نيست. اگرچه از تاثير آنها بر زيست ما خواهند نوشت؛ وا اسفا كه برخي نهادها فقط شده اند پليس در خانه و مراودات شاعر و نويسنده و همچي كه بوي الرحمن يكي از هر كدام مان بلند شد، اعلاميه صادر مي كنند و جسد را مصادره به مطلوب؛ اما پيش از آنكه بميري به خاطر فلان متنت كه سواد فهميدنش را نداشتند، تو را در فهرست سياه مي نهند تا وقت زنده بودن، مي سپارند كه سراغ فلاني نرويد به اين و آن دليل. دليل؟! پرونده پر و پيماني است كه كساني براي تو جور كرده و انباشته اند كه درك شان لابد در سطح آن دسته از دكترهاي به مجلس راه يافته اي است كه موزه لوور به آن عظمتي را بدل به جوك سال كردند. در سرزمين تمدن پارسيان پارسا، باري، نفهميدن كه دليل نمي طلبد! و خب آنكه كارش مميزي و منع است هم كه قرار نيست واخواست شود. او خود مي بُرد و خود مي دوزد. اشتباهي هم اگر گزارشت كردند از ديد ايشان اتفاق مهمي نيفتاده كه! نهايت از فهرست دوزخيان به فهرست بهشتيان منتقلت مي كنند.
باري... تا نفس مي كشي نمي گذارند نام تو در فهرست مفاخر شهرت درج شود؛ چراكه در دستورالعمل و فرهنگنامه اداري ايشان انگار لوح و سنگ نبشته اي هست كه هر كس كه بر هر اشتباه از سياستگذاري ها و تصميمات ما صحه بگذارد و هيچ واكنشي جز طوطي شدن و رفتار مليجك وار از ما نگويد، از ما نيست.
چندان كه ديديم، در نمونه اقدامات ماضي: دو تا باند و يك آمپلي فاير و يك كارشناس كفن و دفن و شعار سوار نيسان آبي كنند و... پاري... فاتحه مع الصلوات .
كاش دست كم در روز رشت، شهرداري شهر مي رفت دستي به رخسار خانه استاد مي كشيد يا به برخي تعميرات در حد مقدورات ايمن سازي و اورژانسي خانه شاعر مي پرداخت يا چه مي دانم ملاقاتي مي كردند در زادروز شاعر، روز شعر يا روز رشت و عيد و هر مناسبت مناسب احوال شاعر از سر دلجويي -و نه البته به سوداي عكس يادگاري جهت رزومه كاري-.
باري، به خود نگيرند مسوولان يكدست اين دوره كه با شعار ساماندهي به برخي كوتاهي ها به ميدان آمده اند. سخن از رحمت موسوي گيلاني است؛ كسي كه بدون غزلياتش هم با مراوداتش در تاريخ ادبيات مام گربه سان، نقشي پررنگ داشته است.كسي كه با شهريار و سيمين و مهرداد اوستا و مشفق و بزرگاني چند از شعر قدمايي معاصر حشر و نشر داشت و روزگاري هم در دهه 30 ميزبان پدر شعرنو پارسي نيمايوشيج بود. كمتر كسي است در ادبيات ايران كه نامش را نداند.
رحمت موسوي گيلاني در ولايت باران، مرجع شعر قدمايي ماست. اگر مي خواهي ببيني اشعار كلاسيكت وزن و وزنه اي دارد، او به رغم آنكه بيش از هشت دهه از عمرش مي گذرد و آرتريت روماتوييد كهنه، دقيقه اي از عمرش نبوده كه رهايش كند اما هنوز با دو عصا در خانه دلتنگي اش راه مي رود و شاعرانه تنهايي هايش را چوب خط مي كشد.
* در عكس دوم كه در دهه 30 برداشته شده، ايستاده ها از راست جعفر كسمايي، رحمت موسوي گيلاني و بهمن صالحي و نشسته ها كاظم غواص و نيما يوشيج هستند.